پژوهش مدرسه علمیه عصمتیه سمنان


 
  ارتباط با انوار مقدس ...

حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصري:
یكی از دوستان نقل میكرد مرحوم امام قدس سره آن زمانی که تازه از قم به تهران رفته بودند، روزی فرمودند: «فلانی! من در جوانی رفیقی به نام معلّم دامغانی داشتم و ایشان الآن دامغان است. شما برو و ایشان را به تهران بیاور.» دوسه نفر از پاسدارها به دامغان رفتند و ایشان را سوار كرده، به سمت تهران حرکت کردند. آن دو سه نفر در مسیر از ایشان درخواست کردند که آقا! یک نصیحتی و سفارشی به ما بكنید. ایشان گفته بود: «این را به شما عرض كنم كه برای ارتباط با چهارده نور مقدس، گرچه آن‌ها باب اللّه هستند؛ امّا اگر بخواهید یک ارتباط تنگاتنگی با آن‌ها ایجاد كنید، این افق، آن‌قدر بلند است كه معلوم نیست بتوانید با آن، ارتباط بسیار نزدیکی پیدا کنید. ارتباط دائم، طهارت زیادی میخواهد و این، یک امر طبیعی است.»
آقای معلّم دامغانی در ادامه فرموده بودند: «سعی كنید با کسانی که در مرتبه‌ی دومِ عالم خلقت هستند، یک ارتباط دائم داشته باشید؛ یعنی یکی از امامزادگان، یا یکی از حواریین ائمه علیهم السلام و یا یکی از علمای بزرگ صالح و راه‌رفته.»
اگر انسان با یک نفر یا بیشتر، از این افراد، اُنس و اُلفت پیدا کند بهره می‌برد و برای بهره های بالاتر آماده می‌شود.?

موضوعات: داستانها, نکات
[یکشنبه 1397-04-10] [ 07:16:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  داستان زندگی ...
داستان زندگی

? یا من له الدنیا و آلاخره ارحم من لیس له الدنیا و الآخره 

 

 

? مردی بود که تمام عمر خود را در معصیت به سر برده بود. در مدت زندگی‌اش هرگز خیری از او صادر نشده بود و صلحای شهر و اتقیای روزگارش از او دوری می‌جستند و از وی نفرت داشتند. ناگاه! موکل قضا دست بر دامان عمرش دراز کرد، ملک‌الموت آهنگ قبض روحش نمود. چون یقین به مرگ کرد و یافت که وقت رحلتش رسیده، به جراید اعمال خود نظر کرد و آن را از اعمال صالحه خالی دید، به جویبار عمل خود نگریست، شاخی که دست امید بر آن زند، نیافت. عاجزانه آهی از دل بی قرار برکشید و گفت: يا من له الدنیا و الآخره ارحم لمن لیس له الدنیا و الآخره؛ یعنی: ای آن که دنیا و آخرت از توست رحم کن بر حال کسی که نه دنیا دارد نه آخرت. این را گفت و جان داد. 

 

? اهل شهر بر فوت او شاد شدند و وی را در مزبله‌ای انداختند و رویش خس و خاشاک ریختند و آن موضع را از خاک پر کردند. شب، یکی از بزرگان خواب دید که: فلانی درگذشت و او را در مزبله انداختند. برخیز و او را از آن جا بردار و غسل بده و کفن کن و بر وی نماز بخوان و او را در مقبره صُلحا و اتقیا دفن کن . گفت: خداوندا ! او بد عمل بود و در میان خلق به بدکاری و بد نامی مشهور بود. چه چیز به درگاه کبریا آورد که مستحق کرامت و بخشش گردید؟

 

? خطاب آمد: چون به حال نزع رسید، در جراید اعمال خود نظر کرد و به جز خطا و معاصی چیزی ندید؛ بنابراین مفلس‌وار به درگاه ما نالید و عاجزانه دست به دامن فضل ما زد. پس به بیچارگی و عجز او رحمت کردیم و گناهان وی را از نظر پوشاندیم و از عذاب الیمش نجات دادیم و به نعیم مقیمش رساندیم..

 

موضوعات: داستانها
[پنجشنبه 1397-03-31] [ 01:49:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  حکایت آموزنده ...
حکایت آموزنده

?حکایت مرد گناهکاری که آمرزیده شد.

 

? در اطراف بصره مردی فوت کرد و چون بسیار آلوده به معصیت بود کسی برای حمل و تشییع جنازه او حاضر نگشت.

 

? زنش چند نفر را به عنوان مزدور گرفت و جنازه او را تا محل نماز بردند ولی کسی بر او نماز نخواند.

بدن او را برای دفن به خارج از شهر بردند.

 

? در آن نواحی زاهدی بود بسیار مشهور که همه به صدق و صفا و پاکدلی او اعتقاد داشتند.

زاهد را دیدند که منتظر جنازه است.

 

? همین که بر زمین گذاشتند زاهد پیش آمد و گفت آماده نماز شوید و خودش نماز خواند.

 

? طولی نکشید که این خبر به شهر رسید و مردم دسته دسته برای اطلاع از جریان و اعتقادی که به آن زاهد داشتند از جهت نیل به ثواب می آمدند و نماز بر جنازه میخواندند و همه از این پیش آمد در شگفت بودند.

 

❓بالاخره از زاهد پرسیدند که: چگونه شما اطلاع از آمدن این جنازه پیدا کردید؟

 

? گفت: در خواب دیدم به من گفتند برو در فلان محل بایست جنازه ای می آورند که فقط یک زن همراه اوست بر او نماز بخوان که آمرزیده شده.

 

❔زاهد از زن پرسید شوهر تو چه عملی میکرد که سبب آمرزش او شد؟

 

?زن گفت: شبانه روز او به آلودگی و شرب خمر میگذشت.

 

? پرسید آیا عمل خوبی هم داشت؟

 

? زن جواب داد آری سه کار خوب نیز انجام می داد:

 

1⃣ هر وقت شب که از مستی به خود می آمد گریه میکرد و میگفت خدایا کدام گوشه جهنم مرا جای خواهی داد؟

 

2⃣ صبح که میشد لباس خود را تجدید مینمود و غسل میکرد و وضو میگرفت نماز میخواند.

 

3⃣ هیچگاه خانه او خالی از دو یا سه یتیم نبود آنقدر که به یتیمان مهربانی و شفقت میکرد به اطفال خود نمیکرد.

 

✅ آری توجه به زیردستان آثار بخصوصی دارد.

یکی از آنها فریادرسی خداوند و آمرزش اوست در هنگام بیچارگی ما.

 

? کشکول شیخ بهائی

موضوعات: داستانها
[یکشنبه 1397-01-26] [ 06:48:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  چگونه میتوان یک ملت را تقویت کرد ...
چگونه میتوان یک ملت را تقویت کرد

✅ خاطره ای خاص و عبرت آموز از یک مهندس نفت!

 

ﺳﺎﻝ ۸۱ در ﺑﻨﺪﺭ ﻋﺴﻠﻮﯾﻪ ﯾﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺎﺭﺱ ﺟﻨﻮﺑﯽ، ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺍﻭﺝ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﭘﺎرﺱ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺸﺪ. 

 

ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﺪﻡ، ﻣﺮﺩ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺗﺎﺳﯿﺴﺎﺕ ﺩﺭﯾﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺑﻘﯿﻪ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﻫﺎ ﺳﺨﺖ ﮐﻮﺵ، ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻤﻮﻥ ﭘﺎ ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ سوشی ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯿﻪ، ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪ، ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ، ﺳﻮﺷﯽ ﻣﻬﻤﻮﻧﻢ ﺑﺎﺷﯽ .

 

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﻋﺼر ﺑﻬﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ. توی خونه اش ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ایشون ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﭼﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﯾﻪ ﻇﺮﻑ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﺍﺯﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺭﻡ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺑﻮﺩ ! ﺧﯿﻠﯽ !

 

ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ‏( ﮐﻮﺟﻮ ‏) ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﮑﻼﺗﯿﻪ؟ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪﻣﺰﻩ ﺍﺳﺖ. 

ﮔﻔﺖ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺐ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﺯ ﺳﻮﭘﺮ ﻣﺎﺭﮐﺖ ﺷﮑﻼﺕ نمیخری؟

ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﺁﺧﻪ ‏( ﺑﺎ ﻫﻢ ﺷﻮﺧﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ‏) ﺑﺎ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺸﻢ ،ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﭼﺎﯼ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ گفت:

 

ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺭﻭﺯﯼ ۱۶ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﺭﺩ،ﺑﺎﺑﺖ ۸ ساعتش ﻣﺰﺩ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ۸ﺳﺎﻋﺖ دیگه شو ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ﺗﺎ ﮐﺸﻮﺭﻣﻮﻥ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﺸﻪ، ۲ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻓﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﮊﺍﭘﻦ ﭘﺮﺩﺧﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﻮﻇﻔﻢ ﺩﺭﺁﻣﺪﻡ ﺭﻭ ﺗﻮ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﺮﺝ ﮐﻨﻢ. 

 

ﻣﻦ ﻧﯿﻮﻣﺪﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﮑﻼﺕ ﺑﺨﺮﻡ، من ﺍﻭﻣﺪﻡ ﻟﻄﻒ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﺸﻮﺭﻡ ﺭﻭ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﻢ … ﻣﻦ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻡ مالیات و ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﻠﺖ ﮊﺍﭘﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻪ ﺭﻭ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﮊﺍﭘﻦ ﺧﺮﺝ کنم.!

 

ﺧﻔﻪ ﺧﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻬﻨﺪﺱ ۱ﻣﺘﺮ ﻭ ۶۵ ﺳﺎﻧﺘﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻧﺮﻭﺯ ﺩﺍﺩ ﺭﻭ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ.

 

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﮐﺪﻭﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﮑﺸﯿﻢ؟ ﮐﺪﻭﻡ ﻧﺴﻞ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺣﺎﺿﺮﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﻧﺴﻠﻬﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﺭﻓﺎﻩ ﺑﺮﺳﻦ؟

 

ﮐﯽ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﻭﻃﻦ ﭘﺮﺳﺘﯽ، ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﻬﺎ ﻭ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﻮ ۲۵۰۰ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ؟ ﮐﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ تغییر رو از خودمون شروع کنیم، ﻧﮕﯿﻢ ﺍﻭﻝ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺑﻌﺪ ﻣﻦ؟

ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﮕﯿﻢ ﺍﻭﻝ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻩ؟

 

?دکتر خدایی

 تنها درسی که میتونیم بگیریم اینه که هر جا ی این جهان هستی که با شیم به ملت خود کمک کنیم.وکوچکترین کارها را دست کم نگیریم.

به گفته شاعر عزیزمان

قطره قطر جمع کرد  وانگهی دریا شود

ما پیامِ عیدِ رهبر را رعایت می‌کنیم

 

جان‌شیرین را فداییِ‌ولایت می‌کنیم

 

در تمام زندگی هستیم با امر ولی

 

چَشم،ازکالای‌ایرانی حمایت‌می‌کنیم…

 

❤️??❤️??❤️??❤️?

موضوعات: داستانها, سیاسی-اجتماعی
[دوشنبه 1397-01-06] [ 04:29:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  داستان اصحاب رقیم ...
داستان اصحاب رقیم

داستان اصحاب رقيم

در آيه 9 كهف چنين آمده است: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً؛ آيا گمان كردي داستان اصحاب كهف و رقيم از نشانه‌هاي بزرگ ما است.»

در اين كه اصحاب رقيم كيانند، بين مفسّران و محدّثان اختلاف نظر است، بعضي گفته‌اند: رقيم كوهي است كه غار اصحاب كهف در آنجا است، بعضي گفته‌اند: رقيم نام قريه‌اي بوده كه اصحاب كهف از آن خارج شدند، به عقيده بعضي رقيم نام لوح سنگي است كه قصّه اصحاب كهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب كهف نصب كرده‌اند و يا در موزه شاهان نهاده‌اند، و به عقيده بعضي رقيم نام كتاب است، و به عقيده بعضي ديگر، منظور ماجراي سه نفر پناهنده به غار است(1) كه داستانش چنين مي‌باشد.

در كتاب «محاسن برقي» از رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - چنين نقل شده: سه نفر از عابد از خانه خود بيرون آمده و به سير و سياحت در كوه و دشت پرداختند، تا به غاري كه در بالاي كوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان يا…) سنگ بسيار بزرگي از بالاي آن غار، از كوه جدا شد غلتيد و به درگاه غار افتاد به طوري كه درِ غار را به طور كامل پوشانيد، آن سه نفر در درون غار تاريك ماندند، آن سنگ به قدري درِ غار را پوشانيد كه حتي روزنه‌اي از غار به بيرون به جا نگذاشت، از اين رو آنها بر اثر تاريكي، همديگر را نمي‌ديدند.

آنها وقتي كه خود را در چنان بن بست هولناكي ديدند براي نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام يكي از آنها گفت: «هيچ راه نجاتي نيست جز اين كه اگرعمل خالصي داريم آن را در پيشگاه خداوند شَفيع قرار دهيم، ما بر اثر گناه در اين جا محبوس شده‌ايم، بايد با عمل خالص خود را نجات دهيم». اين پيشنهاد مورد قبول همه واقع شد.

اولي گفت: «خدايا! مي‌داني كه من روزي فريفته زن زيبايي شدم، او را دنبال كردم وقتي كه بر او مسلّط شدم و خواستم با او عمل منافي عفّت انجام دهم به ياد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسيدم و از آن كار دست برداشتم، خدايا به خاطر اين عمل سنگ را از اين جا بردار.» وقتي كه دعاي او تمام شد ناگاه آن سنگ تكاني خورد، و اندكي عقب رفت به طوري كه روزنه‌اي به داخل غار پيدا شد.

دومي گفت: «خدايا! تو مي‌داني كه گروهي كارگر را براي امور كشاورزي اجير كردم، تا هر روز نيم درهم به هر كدام از آنها بدهم، پس از پايان كار، مزد آنها را دادم، يكي از آنها گفت: من به اندازه دو نفر كار كرده‌ام، سوگند به خدا كمتر از يك درهم نمي‌گيرم، نيم درهم را قبول نكرد و رفت. من با نيم درهم او كشاورزي نمودم، سود فراواني نصيبم شد، تا روزي آن كارگر آمد و مطالبه نيم درهم خود را نمود، حساب كردم ديدم نيم درهم او براي من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضي كردم اين كار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر اين كار را از من مي‌داني به خاطر آن، اين سنگ را از اين جا بردار.» در اين هنگام ناگاه آن سنگ تكان شديدي خورد به قدري عقب رفت كه درون غار روشن شد، به طوري كه آنها همديگر را مي‌ديدند ولي نمي‌توانستند از غار خارج شوند.

سومي گفت: «خدايا! تو مي‌داني كه روزي پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفي پر از شير براي آنها بردم، ترسيدم اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم و بروم، حشره‌اي داخل آن بيفتد، از طرفي دوست نداشتم آنها را از خواب شيرين بيدار كنم و موجب ناراحتي آنها شوم، از اين رو همان جا صبر كردم تا آنها بيدار شدند و از آن شير نوشيدند، خدايا اگر مي‌داني كه اين كار من براي جلب خشنودي تو بوده است، اين سنگ را از اين جا بردار.»

وقتي كه دعاي او به اين جا رسيد، آن سنگ تكان شديدي خورد و به قدري عقب رفت كه آنها به راحتي از ميان غار بيرون آمدند و نجات يافتند.

سپس پيامبر - صلّي الله عليه و آله - فرمود: «مَنْ صَدَقَ اللهَ نَجا؛ كسي كه به راستي و از روي خلوص با خدا رابطه برقرار كند و بر همين اساس، رفتار نمايد، رهايي و نجات مي‌يابد.»(2)

——————————

1- مجمع البيان، ج 6، ص 452.

2- تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 249 و 250.

منبع:داستانهای حدیثی،

موضوعات: داستانها, احادیث
[دوشنبه 1396-12-21] [ 04:24:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  ارتباط با خانواده،سیره بهجت (ره) ...
ارتباط با خانواده،سیره بهجت (ره)

ارتباط آيت الله بهجت با خانواده

ارتباط ايشان با همسر و اعضاي خانواده خصوصا با نوه‏‌ها ‏بسيار خوب بود. نوه‌‏ها ‏در پناه ايشان آزادي خيلي بهتري داشتند و ايشان خيلي به آن‏ها ‏مي‏‌رسيدند. عبارت ايشان در مورد نوه‌‏ها ‏اين بود كه اينها جديدالورود از عالم بالا هستند و معصومند و چون معصومند آدم را به خودشان جذب مي‏‌كنند . نه تنها بچه‌‏ها ‏كه همه موجودات و جنبنده‏‌هايي كه در خانه بودند در پناه ايشان آزادي داشتند. اصلا اجازه سم پاشي و كشتن موجودات را نمي‏‌داد و بارها بنده را توبيخ مي‌‏كرد كه مگر نگفتم مگس را نكش! در فصل بهار معمولاً مگس به اتاق ايشان مي‏‌آمد. صبح‏ها هنگام كارها و مطالعاتشان به وسيله بادبزن يا عصا مگس‏ها ‏را اين طرف و آن طرف مي‏‌كردند.

 

گاهي بنده زودتر از ايشان مي‏رفتم و حساب همه مگس‏ها ‏را مي‏رسيدم تا ايشان اذيت نشوند. يك بار به من توبيخ كردند كه مگر نگفتم اينها را نكش و فقط بيرونشان كن. من به شوخي گفتم نمي‏‌شود دانه دانه آن‏ها ‏را بگيري و بيرون كني، بايد چند نفر را بياوريم كه فقط اين‏ها را بيرون كنند تازه دوباره از يك سوراخ ديگري به داخل مي‏‌آيند. خوب من هم آن‏ها ‏را بيرون كردم فقط از هستي بيرونشان كردم. پدرم گفت پناه بر خدا.

 

وقتي با موجودات اين طور بودند، بچه‏‌ها ‏را كه ديگر خيلي دوست داشتند. آيت الله بهجت خيلي سفارش مي‏‌كرد كه براي بچه كوچك چيزي بگيريد تا سرگرم باشند. چون مايل نبود بچه‏‌ها ‏سرگرمي هاي تلويزيوني داشته باشند، مي‏‌گفتند پرنده ‏اي بگيريد تا مشغول باشند.

 

موضوعات: داستانها
[پنجشنبه 1396-12-03] [ 09:41:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  حدیث لوح ...
حدیث لوح

حديث لوح گفتارى است نورانى در معرفى اوصياء و جانشينان پيامبر مكرم اسلام صلى اللَّه عليه و آله. حديثى كه با معرفى تك‏تك معصومين عليهاالسلام پرده از بعضى از وقايع و اتفاقات زمانهاى آنها برمى‏دارد ما در اينجا جهت اختصار فقط به نقل ترجمه اين حديث كفايت مى‏كنيم:

ابوبصير از امام صادق عليه‏السلام روايت نموده است كه حضرت فرمود:

“پدرم امام باقر عليه‏السلام به جابر بن عبدالله انصارى فرمود: من با تو كارى دارم چه وقت مناسب است كه تو را مكان خلوتى ببينم و از تو پرسش نمايم؟ جابر گفت: هر وقت كه اراده فرمائيد. حضرت روزى با او خلوت كرده و به او فرمود: اى جابر! درباره آن لوحى كه در دست مادرم فاطمه عليهاالسلام دختر رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله ديدى و آنچه كه در آن نوشته شده بود، به من خبر ده! جابر گويد: خدا را گواه مى‏گيرم كه در زمان زندگى پيامبر اكرم صلى اللَّه عليه وآله به حضور حضرت زهرا عليهاالسلام مشرف شدم تا تولد حسين عليه‏السلام را به آن حضرت تبريك و تهنيت گويم.

در دست آن حضرت لوحى سبز رنگ ديدم، گمان كردم زمرد است، با خطى سپيد مانند نور خورشيد روى آن نوشته شده بود. عرض كردم: پدر و مادرم به فدايت باد! اى دختر رسول خدا! اين لوح چيست؟ فرمود: اين لوحى است كه خداوند عزوجل به پيامبرش هديه كرده و در آن نام پدر و نام شوهر و فرزندان و جانشينان از فرزندانم نوشته شده است و پدرم به خاطر خشنودى من آن را به من بخشيده است. جابر گويد: حضرت آن لوح را به من داد. من آن را خوانده از روى آن نسخه‏اى برداشتم.”

امام باقر فرمود: “آيا مى‏توانى آن را به من نشان دهى؟” گفت: “آرى.” حضرت با وى به خانه‏اش رفت. جابر نامه‏اى را بيرون آورد. حضرت فرمود: “اى جابر! تو در نوشته خودت نگاه كن تا من بر تو بخوانم!” جابر در نسخه خود نگريسته، پدرم حضرت باقر بر او قرائت فرمود، به خدا سوگند حتى يك حرف با نوشته او مخالفت نداشت.

جابر گفت: “خدا را شاهد مى‏گيرم كه به همينگونه در آن لوح نوشته ديدم: بنام خداوند بخشنده مهربان، اين نوشته‏اى است از سوى خداوند شكوهمند و با حكمت براى محمد، نور و فرستاده و نماينده و راهنمايش كه فرشته وحى آن را از سوى پروردگار جهانيان آورده است، اى محمد نامهاى مرا بزرگ شمار، نعمتهايم را سپاس گزار، الطاف و بخششهايم را منكر مباش! همانا من خدايم، جز من خداوندى نيست، در هم شكننده زورگويان، نابودكننده گردنفرازان، خواركننده ستمگران و پاداش‏دهنده روز جزايم. همانا من خدايم و جز من خداوندگارى نيست هر كس به غير فضل من اميدوار باشد و يا از غير عدالت من بترسد، او را به گونه‏اى عذاب كنم كه هيچ‏يك از جهانيان را بدانگونه عذاب نكرده باشم، پس مرا پرستش كن و بر من توكل نما!

من هيچ پيامبرى را مبعوث نكردم و دوران هيچ پيامبرى پايان نيافته مأموريتش سپرى نشد مگر اينكه برايش جانشينى قرار دادم. من تو را بر پيامبران برترى داده جانشينت را بر جانشينان فضيلت بخشيدم، و به دو نوه و به دو شير بچه‏ات، حسن و حسين بعد از او تو را گرامى داشتم، حسن را پس از سپرى شدن دوران پدرش، معدن علم خود و حسين را نگهبان گنجينه وحى‏ام قرار دادم و او را به شهادت گرامى داشته فرجام كارش را به خوش‏بختى و سعادت ختم كردم، او برترين شهيد و درجه شهادتش والاترين درجه است، كلمه تامه خود را با او قرار دادم و حجت بالغه من نزد اوست، پاداش و كيفرم را با وساطت خاندان او انجام مى‏دهم، نخستين نفر از خاندان او على، سرور عابدان و زيور اولياء گذشته من است و پسرش همنام جد پسنديده‏اش محمد كه شكافنده علم و معدن حكمت من است، ناباوران درباره جعفر نابود مى‏شوند و آن كس كه او را رد نموده پذيرايش نباشد، همانند كسى است كه مرا رد كرده است.

اين گفتار حتمى و راستين مناست كه جايگاه جعفر را گرامى داشته من او را درباره دوستان و پيروان و يارانش خشنود مى‏سازم، پس از او موسى را در شرايطى آشفته و تاريك انتخاب مى‏كنم، زيرا رشته سنت واجبم بريده نگشته و حجتم پوشيده نخواهد ماند و دوستانم هرگز به زحمت نخواهند افتاد. آگاه باش! هركس منكر يكى از آنان شود، مانند آن است كه نعمتم را انكار كرده باشد و هركس يك آيه از كتابم را تغيير دهد، بر من تهمت و افترا بسته است. واى بر افترا زنندگان منكر به هنگام سپرى شدن دوران بنده‏ام و حبيب و برگزيده‏ام موسى! آگاه باشيد! كسى كه هشتمين نفر را تكذيب كند، همه اولياء مرا تكذيب كرده است.

على، ولى و ناصر من و كسى است كه زحمتهاى پيامبرى بر دوش او گذارده شده است و با تحمل بار سنگين آن او را آزموده‏ام. وى را ديوى خودخواه و مستكبر خواهد كشت و در شهرى كه ذوالقرنين، اين بنده شايسته، آن را ساخته است، در كنار بدترين مخلوقم دفن خواهد شد. اين گفتار حتمى است كه ديدگانش را به محمد پسرش و جانشين پس از او روشن خواهم ساخت.

او وارث علم و معدن حكمت و جايگاه راز نهانى و حجت من بر آفريدگانم است. بهشت را جايگاهش قرار داده شفاعتش را درباره هفتاد نفر از افراد خانواده‏اش كه همگى مستوجب آتش جهنم باشند مى‏پذيرم، و پسرش على كه ولى و ناصر و شاهد و گواه من در بين مخلوقاتم و امين بر وحى‏ام مى‏باشد دوران او را با سعادت و نيكبختى ختم مى‏كنم و از او دعوت‏كننده به راهم و نگهبان دانشم حسن را بيرون مى‏آورم، و بعد اين دوران را به پسرش (محمى) تكميل مى‏كنم كه رحمت براى جهانيان است، كمال موسى و روشنائى عيسى و پايدارى ايوب بر اوست، به زودى دوستانم در دوران او خوار گردند و سرهايشان همچون سرهاى ترك و ديلم به هديه فرستاده شود، آنان كشته و سوزانيده مى‏شوند و پيوسته در حال ترس و رعب و اضطرابند، زمين از خونشان رنگين و فرياد و آه و ناله در بين زنانشان گسترش يابد، آنان دوستان راستين من مى‏باشند، هرگونه آشوب كور و تاريك را به وسيله آنان دفع كنم و تزلزلات و دگرگونيها را بوسيله آنان برطرف سازم و سختيها و زنجيرها را توسط آنان بگسلم. درود و رحمت پروردگارشان بر ايشان باد! و آنان همان راه يافتگانند.(1) 

1ـ از كتاب فاطمه زهرا عليهاالسلام شادمانى دل پيامبر/ ص ۴۱۳.

 
موضوعات: داستانها, احادیث
[سه شنبه 1396-11-17] [ 12:25:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  ناگفته های ایت الله بهجت ،راز چمدان ...
ناگفته های ایت الله بهجت ،راز چمدان

 

 

راز چمدان آیت‌ الله بهجت چه بود؟ 

 

حجت‌الاسلام و المسلمین علی بهجت پسر آیت الله بهجت می گوید:

 

پدر معمولا یک چمدانی داشتند که این مدارک و نامه‌های علمای بزرگ به ایشان را در آن گذاشته و قفل کرده بودند که در دسترس ما نباشد. حدود یکسال قبل از رحلتشان آن چمدان را از من خواستند. بنده چمدان را برای ایشان بردم و بعد دیگر از آن چمدان خبری نشد. نمی‌دانیم که چه شد. یقین داریم از منزل بیرون نرفته ولی دیگر نیست. 

 

وی تأکید کرد: ایشان اسرار مگوی خود را واقعا مگو گذاشتند. ما یک سری اطلاعات از ایشان به صورت کم و کوتاه و پراکنده به دست می‌آوردیم. این اطلاعات به صورت معما برای ما باقی بود. بنده چون فارغ التحصیل فلسفه بودم، عادت داشتم باور خیلی چیزها برایم با برهان و دلیل باشد. باید به یقین صد در صد می‌رسیدم و ادله 20 درصد و 50 درصد برایم کافی نبود. لذا به زندگی و تحصیل خود مشغول بودم و فقط لوازمات ضروری زندگی ایشان را تهیه می‌کردم. 

 

موضوعات: داستانها
[شنبه 1396-11-07] [ 10:37:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  ماجرای شیطان وحراجی اش ...
ماجرای شیطان وحراجی اش

#داستانک

 

روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد! 

 

همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد…

در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!

 

کسی پرسید: این عتیقه چیست!؟

شیطان گفت: این نا امیدی است…

شخص گفت: چرا اینقدر گران است !؟

شیطان با لحنی مرموز گفت:

این موثرترین وسیله من است !

شخص گفت: چرا اینگونه است !؟

شیطان گفت: هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم…

 

این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است 

مراقب “اميدمان"باشيم!

موضوعات: داستانها, پیام ها
[جمعه 1396-11-06] [ 11:28:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  از هر دستی بدی،ازهمان دست پس می گیری ...
از هر دستی بدی،ازهمان دست پس می گیری

•┈••┈•❉•✿•?•✿•❉•┈••┈•

 

داستانک

 

▪️زن جوانی در جاده رانندگی می‌کرد. برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.

حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ‌ﺍﻱ ﻣﻲ‌ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. 

ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. 

ﻣﺎﺷﻴﻦ‌ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ‌ﺷﺪﻧﺪ. 

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ‌ﺷﺪ. 

 

ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. 

ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ‌ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ‌ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ. 

 

✨بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ. 

ﺯﻥ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ. ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ. 

 

ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ. 

 

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ‌ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ. 

 

ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 

 

ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد. 

 

ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ. 

 

ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: 

 

?"ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ." 

 

ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. 

 

ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ‌‌ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ‌ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ. 

 

ﺯﻥ، ﻏﺬﺍﻳﻲ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ. 

 

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ باقی مانده پول ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. 

 

ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﻮﺽ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ‌ﺷﺪ. 

 

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ. 

 

✔️ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁن مقدار پول ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ‌ﻱ مقدار پولی که ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ. 

 

ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ: “ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ." 

 

ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ. 

 

ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ: ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ‌ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ. 

 

ﻗﻄﺮﻩ‌ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ‌ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 

 

?تو نیکی میکن و در دجله انداز

که ایزد در بیابانت دهد باز?

 

•┈••┈•❉•✿•?•✿•❉•┈••┈•

———————————————

? @aligelayeri

موضوعات: داستانها
[شنبه 1396-10-09] [ 10:05:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  تفسیر زلزله ...

? اذا زلزلت الارض زلزالها …

 

 از حضرت زهرا سلام الله علیها نقل کردند که در دوره ابوبکر و زمان خانه نشینی امیرمؤمنان زلزله ای شدید و مستمر مردم را هراسان و ترسان به ابوبکر و عمر پناهنده کرد.

ولی آنان را هم دیدند که با فزع به علی علیه السلام پناه برده اند، پس مردم نیز به دنبال ابوبکر و عمر به درگاه علی علیه السلام و منزلش رفتند.

 

امام علی علیه السلام در حالی که غم و نگرانی ای نداشت از منزل خارج شد و به سوی بلندایی رفت و آنجا نشست و مردم و ابوبکر و عمر نیز اطرافش نشستند، در حالی که هراسان به دیوارهای مدینه می نگریستند که از زلزله به جلو و عقب می رود.

 

پس امیرمؤمنان علی علیه السلام به آنان گفت : گویا از چیزی که می بینید ترسان و وحشت زده اید ؟! گفتند : چرا وحشت زده نباشیم، مثل اینرا تاکنون ندیده ایم .

 

حضرت زهرا سلام الله علیها فرمود : پس امیرمؤمنان لبانش را تکان داد و سپس دستش را روی زمین زد و فرمود :

تو را چه شده است ؟! ساکن شو و بایست، و زمین از زلزله ایستاد !

 

فَحَرَّكَ شَفَتَيْهِ ثُمَّ ضَرَبَ الْأَرْضَ بِيَدِهِ ثُمَّ قَالَ مَا لَكِ اسْكُنِي فَسَكَنَتْ

 

 پس مردم تعجبشان از توقف زلزله بیشتر از خود زلزله برانگیخته شد .

امیرمؤمنان به آنان گفت : تحقیقا شما از کار من تعجب کردید . گفتند : بله .

 

امیرمؤمنان علیه السلام فرمود :

 

من همان کسی هستم که خدا می فرماید :

 

?«إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها»

 

? أنَا الرَّجُلُ الَّذِي قَالَ اللَّهُ إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها فَأَنَا الْإِنْسَانُ الَّذِي يَقُولُ لَهَا مَا لَكِ يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها إِيَّايَ تُحَدِّثُ.

 

پس من همان انسان هستم که به زمین می گوید : تو را در این روزگار چه می شود ؟! و زمین خبرهایش را بازگو کند و فقط برای من بازگو کند .

 

?دلائل الإمامة، ص ۶۶ / علل الشرایع، ج ۲، ص ۵۵۶ / مناقب آل ابی طالب، ج ۲، ص ۳۲۴ / بحار الأنوار، ج ۴۱، ص ۲۵۴

 

✅ اللهم عجل لولیک الفرج

موضوعات: داستانها
[جمعه 1396-10-01] [ 02:30:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  ریا در بین مردم از راه رفتن مورچه بر سنگ سیاه در دل شب پنهان تر است ...

بساطِ ریا

 

مقدس اردبیلی رفت حمام ، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید : خدایا شکرت که شاه نشدیم ، خدایا شکرت که وزیر نشدیم ، خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم ! 

مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند ، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی ، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟ 

گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد ! شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی ، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد ، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب ، کمک کن! 

مقدس گفت: بله شنیدم …

حمامی گفت:.اونجا ، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟ 

مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده …

حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!! و مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که “ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک …”

موضوعات: داستانها
 [ 12:12:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  احترام گذاشتن به مخاطب بهترین تبلیغ ...

احترام گذاشتن به مخاطب و شخصیت دادن به او از بهترین تبلیغ…

 

▫️به عیادت یکی از مراجع رفتم،ایشان از جای خود بلند شد و عمامه‌اش را به سر گذاشت، و نشست، علت را پرسیدم. فرمود: به احترام شما. من تقاضا کردم راحت باشد و استراحت کند، ایشان قبول کرد و فرمود: حال که اجازه می‌دهی عمّامه را بر می‌دارم. شاید من تمام درسهایی که در محضرش خوانده‌ام فراموش کرده باشم، ولی این خاطره هنوز در ذهنم مانده که به احترام من بلند شد و عمّامه به سر گذاشت. برای همین به معلّمان و مبلّغان توصیه می‌کنم که با احترام و محبّت به مخاطبان، تاثیر کلام خود را بیشتر کنند.

 

?(خاطرات حجت الاسلام قرائتی، ج۱،صفحه ۴۲)

موضوعات: داستانها, پیام ها, نکات
[یکشنبه 1396-08-14] [ 11:10:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  #درس های عاشورایی ...

? #درس‌_های_عاشورایی

  بیانات آیت‌الله بهجت قدس‌سره درباره سیدالشهدا علیه‌السلام

 

☑️ رشادت‌های علی‌اکبر علیه‌السلام 

 

? [عبید‎الله‎بن‎حر جعفی در پاسخ به دعوت امام حسین علیه‌السلام، برای یاری] به حضرت سیدالشهداعلیه‌السلام عرض کرد: «این فرس خود را به شما می‎دهم، هرگز نشده که روی این فرس به مقصد نرسم؛ این‎قدر این میمون و مبارک است». حضرت سیدالشهداعلیه‌السلام فرمود: «احتیاجی به فرس شما نداریم.» و برخاست و آمد. 

 

? [هریک از] بزرگ‎سال‎های [لشکر سیدالشهداعلیه‌السلام] بیشتر از صد نفر از کفار سفیانی‎ را می‎کشتند. نقل شده: «سیدالشهداعلیه‌السلام خانه‎ای نگذاشت، الّا اینکه در آن خانه نوحه‎خوانی برای مقتول خودشان کردند». مگر شوخی است؟!

 

? یک نفر، علی‎اکبرعلیه‌السلام، دویست نفر را کشت. مگر شوخی است؟! [آن‎ها هم او را] تقطیع کردند، مثل اینکه دویست مرتبه او را کشتند. 

موضوعات: داستانها, اموزشی
[شنبه 1396-08-13] [ 11:05:00 ب.ظ ]



 لینک ثابت

  مردی بزرگ و احترام فوق العاده به همسر و خانواده ...

احترام فوق العاده به همسر و خانواده
گویند: در پشت مردان بزرگ و نامدار، زنان قوی، کار آمد و موفق و البته گمنام وجود دارند که صبر و تحمل و بردباری آنان در برابر مشکلات و تنگناهای زندگی موجب رشد و ترقی و تکامل همسران خود در عرصه های مختلف می گردد. به راستی اگر همراهی و تشویق و صبر و تحمل آنان نبود، این همه موفقیّت نصیب مردان بزرگ و نامدار نمی شد.

حاج شیخ عباس قمی از این نعمت و موهبت الهی، یعنی داشتن همسر صبور و مهربان برخوردار بود. همسر گران قدرش، دختر مرحوم آیة اللّه حاج سید احمد طباطبایی قمی بوده است.

شخصیت دینی آن بانو در زندگی با محدّث قمی نقش اساسی داشت. به گفته میرزا علی محدث زاده «عمده توفیقات پدر ما از وجود این زن بساز، یعنی مادر ما بود.» وی در توضیح می گوید که والدمان با خانواده در رمضان سال 1354 قمری وارد نجف اشرف گردید و در محلّه «جُدَیده» منزلی را اجاره کرد. این منزل بسیار کوچک و محقر دارای دو اتاق بود: یکی پایین و دیگری در بالا. اتاق بالا را محدث قمی محل کار خود قرار می دهد و اتاق پایین محل سُکنای خانواده اش می گردد. فرش اتاق بالا زیلویی بوده که از سوریه به 400 فلس عراقی خریده بود به پول اندک و زیلو هم نازک و بی ارزش بوده؛ به طوری که وقتی می شستند، جمع می شده است.

فرش اتاق پایین هم که محل سُکنای همسر و فرزندانشان بوده است، دو گلیمی بوده که دو سوم اتاق را فرش می کرده است. وضع آن خانه تا آخر به همین گونه بود و چیزی بر فرش اتاق اضافه نشد. خانواده آیة اللّه قمی وقتی از کربلا به نجف اشرف می آمدند، به همین اتاق وارد می شدند و خود آیة اللّه قمی هم در سفر به نجف اشرف گاهی به آنجا می آمده و در همین اتاق پذیرایی می شده است. آن گاه مرحوم محدث زاده می گوید: «مادر ما در تمام عمرش با این وضع با پدرمان به سر برد و حرفی و اعتراضی نداشت که مثلاً این چه زندگی است؟»

از دختر بزرگ حاج شیخ عباس نقل می کنند که گفته بود: مادرم می گفت: «خدایا! من با این زندگی می سازم. دیگران سرداب سن دارند (در نجف اشرف بعضی خانه ها و مدارس سردابهای دارای سه طبقه داشت: طبقه اول و دوم نیم سن، و طبقه سوم را که بسیار خنک بود، «سن» می گفتند.) و با وضعی بهتر از ما زندگی می کنند. من می سازم و تو در آخرت عوض این را بده!» و از وضعی که داشت هیچ وقت گله مند نبود.

این در حالی بود که حاج شیخ عباس قمی با توجه به موقعیت والایی که در نزد مراجع تقلید و تجّار متدین داشت، می توانست به راحتی وسائل رفاهی و تجملاتی زندگی را مهیا سازد؛ ولی زهد و بی علاقه بودن نسبت به دنیا و مظاهر فریبنده آن مانع بود.

روزی دو بانوی محترم که ساکن بمبئی بودند، حضور آن مرحوم می رسند و اظهار تمایل می کنند که هر ماه مبلغ 75 روپیه به ایشان تقدیم کنند و ایشان از پذیرفتن آن خودداری کرده و در مقابل اعتراض یکی از فرزندان خود گفته بودند: ساکت باش! من همین مقداری را هم که الآن خرج می کنم، نمی دانم فردای قیامت چگونه جواب خدا و امام زمان ـ سلام اللّه علیه ـ را بدهم. در جواب این مقدار هم معطل هستم، چگونه بارم را سنگین تر کنم؟

موضوعات: داستانها
[یکشنبه 1395-05-03] [ 08:43:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت

  حجاب یعنی حیای جوان با عفت ...

حضرت حجة الاسلام والمسلمین مروج الاسلام والدّین حاج شیخ غلامرضا فیروزیان فرمودند:

تابستان سال 1323 در ونک مستوفى منبر میرفتم . امام جماعت آنجا سید بزرگوارى بود که اَلا ن با گذشت ، 55 سال نامش را فراموش ‍ کرده ام .

بین گفتگوهایى که با هم داشتیم تعریف کرد:

که یک روز صداى در منزل بلند شد، وقتى آمدم در را باز کردم ، خانمى نیمه برهنه و بى حجاب و آرایش کرده و دست و سینه باز را مقابل خود دیدم ، خواستم درب را ببندم و به او بى اعتنایى کنم . فکر کردم همین که در خانه یک روحانى با این قیافه آمده شاید معایب بى حجابى را نمیداند: و شاید بتوانم نصیحتش کنم .

سرم را پائین انداخته و گفتم بفرمائید، داخل اطاق شده نشست ، و مسئله اى در مورد ارث از من سئوال کرد. من گفتم خانم منهم از شما مى خواهم مسئله اى بپرسم اگر جواب دادید منهم جواب مى دهیم گفت : شما از من ؟گفتم بله . گفت بفرمائید؟

گفتم : شخصى در محلى مشغول غذا خوردنست غذا هم بسیار مطبوع و خوشبو است ، گرسنه اى از کنار او مى گذرد، پایش از حرکت مى ایستد جلوى او مى نشیند شاید تعارفش کند، ولى او اعتنا نمى کند.

شخص گرسنه تقاضاى یک لقمه میکند او میگوید: غذا متعلق بمن است و نمى دهم هر چه التماس مى کند او به خوردن ادامه میدهد، خانم این چگونه آدمیست ؟

گفت : آن شخص بیرحم از شمر بدتر است .

گفتم : گرسنه دو جور است ، یکى گرسنه شکم و یکى گرسنه شهوت .

جوان غربى و گرسنه شوت ، خانم نیمه برهنه و زیبائى را مى بیند که همه نوع عطرها و آرایش هاى مطبوع دارد، هر چه با او راه میرود شاید خانم توجهى به او بکند و مقدارى روى خوش به او نشان بدهد، جوان او اعتنا نمى کند.

جوان : اظهار علاقه میکند، زن : محل نمى گذارد، جوان : خواهش ‍ مى کند، زن میگوید: من نجیبم و حاضر نیستم با تو صحبت کنم .

جوان التماس میکند، زن : توجه نمى کند. این خانم چگونه آدمى است ؟

خانم فکرى کرد و از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت .

فردا درب منزل صدا کرد، رفتم در را باز کردم ، دیدم سرهنگى دم در ایستاده و اجازه ورود مى خواهد، وقتى وارد اطاق شد و نشست . گفت : من شوهر همان خانم دیروزى هستم ، وقتى که با او ازدواج کردم چون خانواده اى مذهبى بودیم از او خواستم با حجاب باشد، گفت : بعد از ازدواج ، ولى آنچه به او گفتم و خواهش کردم تهدید کردم ، زیر بار نرفت ولى دیروز آمد و از من چادر و پوشش اسلامى خواست ، نمى دانم شما دیروز به او چه گفتید: ماجرا را به او گفتم : او با خود عبایى آورده بود. به من داد و تشکر کرد و رفت .

موضوعات: داستانها
[سه شنبه 1395-04-29] [ 08:10:00 ق.ظ ]



 لینک ثابت