داستان اصحاب رقیم

داستان اصحاب رقيم

در آيه 9 كهف چنين آمده است: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً؛ آيا گمان كردي داستان اصحاب كهف و رقيم از نشانه‌هاي بزرگ ما است.»

در اين كه اصحاب رقيم كيانند، بين مفسّران و محدّثان اختلاف نظر است، بعضي گفته‌اند: رقيم كوهي است كه غار اصحاب كهف در آنجا است، بعضي گفته‌اند: رقيم نام قريه‌اي بوده كه اصحاب كهف از آن خارج شدند، به عقيده بعضي رقيم نام لوح سنگي است كه قصّه اصحاب كهف در آن نوشته شده است و سپس آن را در غار اصحاب كهف نصب كرده‌اند و يا در موزه شاهان نهاده‌اند، و به عقيده بعضي رقيم نام كتاب است، و به عقيده بعضي ديگر، منظور ماجراي سه نفر پناهنده به غار است(1) كه داستانش چنين مي‌باشد.

در كتاب «محاسن برقي» از رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - چنين نقل شده: سه نفر از عابد از خانه خود بيرون آمده و به سير و سياحت در كوه و دشت پرداختند، تا به غاري كه در بالاي كوه بود رفته و در آن جا به عبادت مشغول شدند، ناگاه (بر اثر طوفان يا…) سنگ بسيار بزرگي از بالاي آن غار، از كوه جدا شد غلتيد و به درگاه غار افتاد به طوري كه درِ غار را به طور كامل پوشانيد، آن سه نفر در درون غار تاريك ماندند، آن سنگ به قدري درِ غار را پوشانيد كه حتي روزنه‌اي از غار به بيرون به جا نگذاشت، از اين رو آنها بر اثر تاريكي، همديگر را نمي‌ديدند.

آنها وقتي كه خود را در چنان بن بست هولناكي ديدند براي نجات خود به گفتگو پرداختند، سرانجام يكي از آنها گفت: «هيچ راه نجاتي نيست جز اين كه اگرعمل خالصي داريم آن را در پيشگاه خداوند شَفيع قرار دهيم، ما بر اثر گناه در اين جا محبوس شده‌ايم، بايد با عمل خالص خود را نجات دهيم». اين پيشنهاد مورد قبول همه واقع شد.

اولي گفت: «خدايا! مي‌داني كه من روزي فريفته زن زيبايي شدم، او را دنبال كردم وقتي كه بر او مسلّط شدم و خواستم با او عمل منافي عفّت انجام دهم به ياد آتش دوزخ افتادم و از مقام تو ترسيدم و از آن كار دست برداشتم، خدايا به خاطر اين عمل سنگ را از اين جا بردار.» وقتي كه دعاي او تمام شد ناگاه آن سنگ تكاني خورد، و اندكي عقب رفت به طوري كه روزنه‌اي به داخل غار پيدا شد.

دومي گفت: «خدايا! تو مي‌داني كه گروهي كارگر را براي امور كشاورزي اجير كردم، تا هر روز نيم درهم به هر كدام از آنها بدهم، پس از پايان كار، مزد آنها را دادم، يكي از آنها گفت: من به اندازه دو نفر كار كرده‌ام، سوگند به خدا كمتر از يك درهم نمي‌گيرم، نيم درهم را قبول نكرد و رفت. من با نيم درهم او كشاورزي نمودم، سود فراواني نصيبم شد، تا روزي آن كارگر آمد و مطالبه نيم درهم خود را نمود، حساب كردم ديدم نيم درهم او براي من ده هزار درهم سود داشته، همه را به او دادم، و او را راضي كردم اين كار را از ترس مقام تو انجام دادم، اگر اين كار را از من مي‌داني به خاطر آن، اين سنگ را از اين جا بردار.» در اين هنگام ناگاه آن سنگ تكان شديدي خورد به قدري عقب رفت كه درون غار روشن شد، به طوري كه آنها همديگر را مي‌ديدند ولي نمي‌توانستند از غار خارج شوند.

سومي گفت: «خدايا! تو مي‌داني كه روزي پدر و مادرم در خواب بودند، ظرفي پر از شير براي آنها بردم، ترسيدم اگر آن ظرف را در آن جا بگذارم و بروم، حشره‌اي داخل آن بيفتد، از طرفي دوست نداشتم آنها را از خواب شيرين بيدار كنم و موجب ناراحتي آنها شوم، از اين رو همان جا صبر كردم تا آنها بيدار شدند و از آن شير نوشيدند، خدايا اگر مي‌داني كه اين كار من براي جلب خشنودي تو بوده است، اين سنگ را از اين جا بردار.»

وقتي كه دعاي او به اين جا رسيد، آن سنگ تكان شديدي خورد و به قدري عقب رفت كه آنها به راحتي از ميان غار بيرون آمدند و نجات يافتند.

سپس پيامبر - صلّي الله عليه و آله - فرمود: «مَنْ صَدَقَ اللهَ نَجا؛ كسي كه به راستي و از روي خلوص با خدا رابطه برقرار كند و بر همين اساس، رفتار نمايد، رهايي و نجات مي‌يابد.»(2)

——————————

1- مجمع البيان، ج 6، ص 452.

2- تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 249 و 250.

منبع:داستانهای حدیثی،

موضوعات: داستانها, احادیث
[دوشنبه 1396-12-21] [ 04:24:00 ب.ظ ]